عنوان از شما
«هیچ چی در این ماجرا واقعی نیست غلط است.»
خنوخ پسر یارد پسر مهللئیل پسر قنیان
پسر انوش پسر شیث پسر حوا
یکم
درست آن طرف همین میز خردلی رنگ مثلثی نشسته بود.
فکر میکنم چشمهایش کمسوتر از بار اولی شده بود که دیده بودمش. پیش کلاهش قدری رنگ و رو رفتهتر شده بود و میشد فهمید که از سفری خستهکننده به خانه برگشته است. قصه را که برایش نقل کردم دست زیر چانه برد، چانهاش را خاراند و همینطور که فکر میکرد، پچپچ حرفها زیر زبان به گوش میآمد.
خودم را باخته بودم. آخر او بورخس بود. نه!
با این همه جسارت کردن ضرورت زندگی کسی است که میخواهد شنیده بشود.
به عصا تکیه کرد و از جا برخاست.
Thyrope of sands -
شانههایم را بالا انداختم،
- زیر صفحه نوشته شده: طناب شنی است George Herbert
(1593 – 1633)
ولی همیشه متنی بر جای میماند. از زندگی هم. چیزهای دیگر به سادگی قربانی لغات سیاهتر و درشتتر میشوند.
شاید داشت با خودش زمزمه میکرد که: مرگ نه!
مرگ قربانی هیچ لغتی نمیشود. این لغت است که قربانی مرگ میشود. آن هم موقعی که هیچ چی درک نمیشود.
یک قدم جلوتر آمد. آرام غرید.
- خط از بینهایت نقطه ساخته شده است. سطح از بینهایت خط حجم از بینهایت سطح ابر حجم از بینهایت حجم ... نه، مسلماً اینجا، کتاب دربارهی هندسه بهترین شیوه برای شروع داستانم نیست ...
- داستان شما نه! آقای بورخس ، داستان کسی که برای من نقل کرد...
- فرقی نمیکند
همینطور که بر روی عصا خم میشود ...
- هوم! امروزه رسم شده است که در مورد هر داستان وهمی ادعا کنند
که حقیقت دارد ولی با وجود این مال (تو) حقیقت دارد.
وقتی چای آوردند، او قهوهاش را خرده خرده نوشید و من نفهمیدم چای خورده بودم یا فکر کرده بودم.
راست میگفت. فرقی نمیکرد. تازه وقتی گفت «ولی با وجود این مال تو حقیقت دارد»، قشنگتر از «ولی با وجود این مال من حقیقت دارد» نبود.
- آقای بورخس عزیز! آیا عقیدهای وجود دارد که آدمها رؤیا نمیبینند؟ البته ...
- حتماً به تادئو اسییدوروکوس فکر میکنی؟
- جایی که گفته بودی «هر سرنوشتی هرچقدر که میخواهد طولانی و پیچیده باشد، در واقع شامل تنها یک لحظه است: لحظهای که در آن، انسان برای ابد میداند که کیست » ؟
- هوم!
سر تکان دادم که نه!
در فضای کوچک خانه شروع کرد به قدم زدن، با گامهای کوتاه و بعد چنانکه به موضوع مضحکی برخورده کرده باشد شروع کرد به حرف زدن.
- فکر کردم خدا فقط باید یک کلمه بگوید و این کلمه شامل تمامیت باشد.
با عصا به سمت من اشاره کرد. گویی تأکید داشت چیزی را که از دست رفته یادآوری کند. گفتم آهان!
و ادامه داد
-یک روز یا یک شب - بین روزها و شبهایم چه تفاوتی وجود دارد ؟ ـ خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بیتفاوت دوباره خوابیدم. خواب دیدم که بیدار شده ام و دو دانه شن هست . دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانههای شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند
و من زیر این نیمکره شنی میمردم.
فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفهام میکرد.
کسی به من گفت: «تو در هشیاری بیدار نشدی ، بلکه در خواب قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است، و همینطور تا بینهایت، که تعداد دانههای شن است. راهی که تو باید باز گردی بیپایان است.
پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی خواهی مرد.»
سکوت کرد. به بالا نگریست و سر تکان میداد.
- آه! حس کردم از دست رفتهام، شن دهانم را خرد میکرد ولی فریاد زدم «شنی که در خواب دیده شده است نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد.»
- ولی هست. باور کن آقای بورخس!
آمد و روی راحتی آرام گرفت. سرش را به پشت انداخت و با دست راست عینک زمختش را جابهجا کرد.
- انسان کمکم با شکل سرنوشتش همانند میشود،
انسان
به مرور زمان
شرایط خودش میشود.
زنگ خانه به صدا درآمد. برخاست و در را گشود. دخترکی مو قرمز با پاهای لخت به زبان اسپانیولی چیزی گفت و رفت. بَرکه گشت شیء کوچکی در دستش قرار داشت. کف دست چپ را باز کرد، چنانکه بتوانم ببینم.
- صلیب زیبایی است، اما زن، زن رؤیاهایش از جنس خواستن است،
از جنس تعلق خاطرداشتن، بورخس عزیز! زنها به صلیب نمیروند، به صلیب میبرندشان!
نمیدانم چه پاسخی داد. ولی هر چه بود وقتی از جا بلند شدم تا خداحافظی کنم یادداشت کوچکی برایم نوشت که محتمل است دربارهی زنها نبوده باشد و توصیه کرد وقتی داستان به آخر رسید بدهم به زن، تا اگر خواست در پایان ضمیمه کتاب شن بشود.
- اگر نخواست چه؟
دست را به علامت نفی بالا بردم.
دم در گفت یادش نمانده که از کجا آمدهام و چه میخواستهام. موضوع قصهای را که برایش نقل کرده بودم به یاد آوردم، به خاطر نیاورد، گویی میخواست بگوید «مهم نیست، مهم نیست» با انگشت اشاره و تکان سر نجوا کرد.
- یادت هست در کتاب اول قرنتیان باب Ix آیه 22 چه میگوید؟
گفتم نه و ادامه داد.
- کتابی که مواد آن میتواند «همه چیز برای همه کس باشد» ــ «همه چیز برای همه کس» این اصل جمله است . ولی اینجور کتاب ها در خور تکرار روایت و تحریف تقریباً بی پایانی است .
پاسخ دادم « چه عیبی دارد ؟ »
گفت «هیچی!» و بعد مرا از یاد برد.
در را که پشت سرش چفت کرد نشستم دوباره ببینم ماجرا از چه قرار بوده و بعد نامه را بدهم زن بخواند و اگر خواست ضمیمۀ آخرین رویایی شود که زنان معمولا سعی می کنند به یاد نیاورند .
مرد آخر داستان
دوم
دانههای بینهایت شن
بادهای شمالی وزیدن گرفته بود. نم ریز باران طبع بیان را تازه می کرد. نخلها کوتاه و سبز، گُله به گُله، رمههای دشت را به خاطر میآورند. خاک بوی نمنماکیاش را به آسمان میافشاند. صدای وزیدن از دوردست، آرامآرام، رطوبت زمین را لای موها میگلاند.
درختها ساده بودند. لخت همچون اندام عابری که در سایۀ کوتاه گز آرمیده بود.
خاک، همتابی میکرد و سایه، هم پناهی.
راه، در رفتار اندام کوچک او، همچون چشمهای خفته، در رؤیاهای رفتن، دیده به دوردست میدوخت.
هیچکس نوای سازی را نشنیده بود و آواز نفسهای سایه نوش کوچک بیابان، زمزمه بودن را می پراکند.
دشت، ناهمگون به دیده نمیریخت. گاه اینسوی و گاه آنسوی، درختی و دامنِ بستری و نخل بنِ پرباری.
هوا رخشنده در تبآلودگی برقابرق آسمان، که شلاق بر گردۀ ابرها مینواخت و نم اشکی که از اندوه رستن بر تن جاری میشد، تن دشت با این همه شکوه، شرحه شرحه راههای آبی را به آن سوی افق پیش میراند.
خواب همچنان در چشمهایش چرخ میزد.
نازکای پوستِ پلک، رعشۀ کوتاه هوا را به خود میخواند. قطرهای که بر پیشانی میرقصید، بر ابروها رخ پنهان میکرد. پروانهها دور نیم دایرهای در چشمانداز عصر گاهی میرقصیدند و تو گویی رنگینکمانی از سکوت، دهان افق را پرمیساخت. حالا خورشید میتوانست گام به گام فرود آید و پشت قاموس گردش ایام ، از عریانی بپرهیزد.
خاموشی هالهای از معنا میشد. خاموشی، هالهای از معنا را تهی میخواست و گوشهای خفته در خمیدگیِ نور عصر گاهی، سایۀ موهای غنوده در وزش بادهای شمالی را، گنگ مینمود.
کُنارهای مقدس را ابریشم دعا نشانه میگذاشت. دست و بالی در حرکت بود تا از پای خاک تا بالای بلند کُنار برخیزد و خیزابۀ دریاهای ندیده را در هیجان بنگرد.
در مشرق، جز علامت جالیزها و آواز نهفتۀ ترک خوردن انارهای درشتدانه،چیز های گنگی هم دیده می شد که از خم کوتاه جاده به آنسوی جاده ریخته می شد .
درغرب سایهها طولانی میشد. ایستاده، درختان بودند و پریده، پرندگانی و پروانگانی که اگر قوس و قزح پا سست میکرد بودنشان ستایش زیبایی بود.
رنگ های ریخته بر خاک، بر ران لخت کودک پناه میگرفت. برگهای زرد و نارنجی و مهفام. دایرهای از نخل و کنار و گز.
گز و پروانه و آن دوردست، که لفظ ترک خوردن، دهان گس انار دانهها را پررنگ میکرد.
گلهای کوچک از بطن خاک، به غمزه میتابیدند.
گلبوتههای وحشی بینام، که در وزیدن بادهای شمال و تپیدن ابرهای فصلِ در آغاز، چهره میگشادند و در گرمای بیحد فصل میانی دهان بزان را عطر میافشاندند.
پایِ بوتهها قطره نهان در ابرو، جام میافشان میگشت و چون میچکید رخساره گل دیدنی میشد. شیشه شفاف تماشا در لغزش و وزش و غرش میلرزید و چون بر سبز بنی میافتاد هزار تکه بلور الماس گون را در کهکشان چشم میآفرید.
خشخش برگها، همهمۀ در بالادست بود بر اوج سر، که دهان رویش بیداری را به خاطر زنده میکرد.
انگشتهای نادیدنی از فرود قوت میگرفت، در اعماق شاخهها قلب خفته برگها را میآشفت. این آشفتگی فصل کوتاهی بود که گویی ردای تازگی را به شانه مینهاد. پلک همچنان در ژرفای افتادگی خوش غنوده بود و رنگ، گاه از آغوش درختی کوتاه چیده میشد و میافتاد. باد، تندتر پا برمیداشت، خورشید چهره به پنهان میبرد. چار سمت، پیرسالی گنگ، دنیا را تیره میکرد.
جز در سایهای که حالا تمام زمین را پرتو برمیداشت، چیزی حواس دیدن را به خود نمیخواست.
نور، کند و کاهل از تنورۀ مغرب برمیخاست. گویی زنی از تنور نان برمیچیند و آتش به صورت سوختهاش میافتد. ماه، حالا تام هوا را در سینه عریانش پاک میکرد.
کودک، چون نام شب، بر پیشانی ایام راه میگشود.
کلید گشودنِ بیداری، بیدار شد.
بیدار، بیداری شد ...
سوم
پلکها را گشود. اکنون فصل دوبارهای از پی عادت، خیزابه آورده و بر صورت نمناکش میافکند. ساحلی میشد که بر کنارۀ دریا لمیده باشد.
ساحلی با واژههای شن و لایههای شب.
پوست میشناخت و چشم نمیدید. حس بیداریِ تازهای داشت. بلند شد، دستانش را تکاند و بر صورت کشید. اینگونه و آنگونه. جست و خیز ماه در آسمان خوش آمد خیالش گشت. از پشت پرچین این ابر رمنده تا پس دیوار آن مه مغموم.
و دیدار، هی هی و دیدار.
صورت سرشار و کال خوش تابیِ آن بالا، بالاتر از بلندترین درخت کُنار.
موهایش خُنکی دلچسبی گرفته بود. دستی بر موها کشید. لخت و لجوج. به یاد نیاورد. هیچ چیزی به خاطرش زنده نمیشد. نه اینکه پیشتر از این چیزی مرده باشد، نه ، چیزی از زندگی نبود که دریافتی شود. یا اگر بود در این گاه تیرگی و گاه مهتابی ،
«بودن» رازی از گنگی را در بر داشت.
به خود نگریست. چه زیبا! چه روشن! در برابر تابش نور و سایۀ ابرانِ گاه و بیگاه ، راه از به هم پیوستن بارش جاری، عکس بالا را چون نوزادهای عطش زده تا پیش پای کودک، پیش میکشید.
خمیازهای درشت لبهایش را از هم گسست. پوست ، تازه و اکنون ترک میخورد. خودش را ورانداز کرد از بالا به پایین، از پایین به بالا، پاها، دو پا، چیزی گشاده بر رانها، سینهای و صورتی و ... صدایی!
از دهان لحظهای صوتها پریدند. خوشش آمد. اصوات پی در پی حنجره را گشودهتر میکرد. صدای بال خوردن و آشفتنی، پرندگان خفته را هشیار ساخت .
پریدند و در برابر چشمان کودک، نیمدایرهای از پرواز رسم کردند و به آشیانه برگشتند. پا پیش گذاشت. آب تا ساق پا بالا آمده بود، حس شورسرما، رعشه بر تن میافکند. لرزید. واپس خزید. هنوز ریز دانهها تمامی نداشت.
این هنوزِ کدر، مهتابی میشد. پا پس کشید و به جای نخستینش برگشت. کیست؟ کجاست؟ چه میخواهد؟ خواست بگرید. دهان باز کرد، نعره کشید، اصوات از پی هم، هی و هی و هی!هو _ او ،او ،او، ب ، ب اَ اَ اَ . دستهایش را به همه سو حرکت داد. احساسی گرم، زیر پوستاش دوید. پرندگان دوباره از آغوش آرام درختان، هراسناک رمیدند و پریدند. عقبتر، عقب، تا ساقه درشت درخت. نشست.
صدای باران شامگاهی و وزش باد شمالی. شر شرِ رفتنی ــ به کجا؟ میرفت و غلغل، از بهم رسیدن جویها میغلتید.
انگشتها را بر گوشها کشید. از این حفره چیزهایی حس میشد، شنیدنی میگشت.
بر پلکها انگشت سائید. از این جا چیزی، ... چیزی دور و برش بود. هنوز در تاریکیِ همین حالا، تار و کمسو چیزهایی که دور و برش بود، برای بودن بیتابی میکرد. بیتابی میکردند و او با این دو حفره کوچک که زیر پوست پنهانشان میکرد بودنشان را درمییافت.
شب بود و ماه نشست.
چیزی میخواست. خواستنی از خود برخواست. از شاخهها قطرهها فرو میچکید. سر بالا برد، دهانِِ باز، دریافت که خوب است و خنکیاش را در دهان میطلبد.
قطرهها چکیدند و او اگرچه عطش از گلو زدوده بود ولی هنوز دلش میخواست. سردش میشد، تناش میلرزید، عریان و کَرَخ.
عریان و کرخ میلرزید ولی نمیتوانست همانجا که ایستاده است بماند. بر روی پاها بلند شد. پا پیش نهاد، تا ساق پا آب میغلتید و میرمید. رفت و رفت و رفت ... تا به سیاهیِ مهیبی برخورد. سیاهی مهیبی که از آن نمیشد عبور کرد.
دست سایید و سیاهی بد نبود. سیاهی فاصله برمیداشت. با پوست دست لمس کرد. باز میشد این سیاهی. این سیاهی باز از باران رها بود. در درون آن خزید، نشست و خزید و در سیاهی گم شد.
خوب بود. میتوانست بشنود. آنجا بیرون، آن بیرونی که او پیشتر از این در درون آن قرار داشت، و پوستاش را چنگ میزد و تکانش میداد.
میلرزید. از آن بیرون صداها میآمد. شُرشُر . شَرپ شَرپ. شیش شیش. در مییافت، حس میکرد، چیزی در گلویش میسوخت. عطش داشت. از آن چیزی میخواست که از آن بالاها، آن جا زیر درخت که نشسته بود، از بالای آنجا چکهچکه ــ بیآنکه بخواهد و میخواست ــ در دهان گشادهاش میریخت و حس میکرد سخت میطلبد. میخواهدش و میخواست.
از پناه سیاهی بر خاک خزید. از بالای سیاهی آن چیز خوب و خوشایند میریخت. دهان باز کرد ــ سر را به پیش راند، اصوات را از دهان رها ساخت. آ آ آ آ آ آ آ . آن چیزهای خوب و دلچسب در دهانش ریخت آ آآآ آ ... خواست نفس بکشد. باید لب بر هم نهاد. آ آ آ آب نفس کشید. به خاطر آورد. آ آ آ ب ... آ ب . از جا جست. در اوج شادی و شور از جا جست. دریافته بود. آ آ ب. آ ب.
سیاهی کوتاه بود. محکم سرش بر بالای سیاهی کوبیده شد. دردش آمد. صداها از دهانش بیرون ریخت. آن دو حفره کوچک که از آن چیزهایی از بودنِ اطرافش دریافتنی میشد نم گرفت. احساس کرد صداهایی که از حنجره میریزد با نم آن دو حفره از یک جا میآید.
دست برد و زیر گلویش را لمس کرد. نشست. به پس خزید. بیرون تاریکی از آسمان کمتر میشد و در اینجا خوب بود. آنقدر که پلکهای خسته ـ
خسته؟ خسته از خفتنی تا دیرگاه، تا دیرگاهی که هیچ به خاطرش نمیآمد. دهان گشود. عطش نداشت. عطش نداشت و گفت آ آ آ . آ ب. آ ب . آن دو حفرۀ خاموش، هوش از کف داد و رها شد.
... ادامه دارد
خوشحالم که دوباره اینجا می نویسی برادر. فعلا همین تا دوباره بخونم و نظرمو بگم
سلام به به مبارکه ای به چشم هم درباره این قصه هم درباره هرچی مینویسیم فقط اون جمله ی پایینو حذف کنی بهتره.به اندازه کافی محبوب هستی دیگه عشوه و ناز لازم نیست دادا ! فعلا شاد باشید و بدرود
سلام مسعود خیلی خوشحالم که دوباره برگشتی دمت گرم
آقای میری . روزی دلنوشته ی نوشتم . چکنویسی کردم تا درستش کنم .که نکردم . این بود : می پیچم در هرهر شورهای سرد / حجم سنگین قطره هایی فرود آمده بر من . انعکاس خواب ،رنگین کمان هیاهوی تنهای زندگی ام ... .. دیگر دستش نزدم تا امروز که " سه " برایم یادآوری اش کرد . ارتباطی از جنس همانی که نوشته بودم : سرد و وهم انگیز و تلخ ...
آقای میری . روزی دلنوشته ی نوشتم . چکنویسی کردم تا درستش کنم .که نکردم . این بود : می پیچم در هرهر شورهای سرد / حجم سنگین قطره هایی فرود آمده بر من . انعکاس خواب ،رنگین کمان هیاهوی تنهای زندگی ام ... .. دیگر دستش نزدم تا امروز که " سه " برایم یادآوری اش کرد . ارتباطی از جنس همانی که نوشته بودم : سرد و وهم انگیز و تلخ ...